سفید برفی

متفرقه

سفید برفی

متفرقه

فقر


فقر


میخواهم  بگویم ......

فقر  همه جا سر میکشد .......

فقر، گرسنگی نیست، عریانی  هم  نیست ......

فقر، چیزی را  " نداشتن " است، ولی، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست  .......

 

فقر، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتة یک کتابفروشی می نشیند ......

 

فقر، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ......

فقر، کتیبةسه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته‌ند .....

فقر، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....

فقر،  همه جا سر میکشد ........

                 

   فقر، شب را " بی غذا  " سر کردن نیست ..

 

 

                  فقر، روز را " بی اندیشه" سر کردن است

            دکتر شریعتی

با اینکه هنوز هم در دانشگاه حضور دارم ولی دلم برای پشت میز نشستن‌های توی مدرسه و دانشگاه تنگ شده، دلم برای کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران، برای استادامون، دلم برای همه همکلاسی‌هام که می‌دونم الان اکثرشون ازدواج کردن تنگ شده. دلم برای همکاران قدیمی،‌ برای رئیس قدیمم، برای بچه‌گی‌هام، دلم برای فروغ خانم و حمیرا همسایه دوران بچه‌گیم تنگ شده. ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی‌شدم.

خیلی سخته مگه نه ؟

 

خیلی سخته که دوستش داشته باشی ولی نفهمه

خیلی سخته که نخوانت ولی باز عاشق بمونی

خیلی سخته برای دیدنش لحظه شماری کنی ولی دیدنش قدغن باشه

خیلی سخته بغض داشته باشی ولی نتونی به کسی بگی

خیلی سخته که بخوای اشکاتو رو شونه اونی که دوستش داری بریزی اما ازت دور باشه

خیلی سخته ادم فکر کنه خدا اونو از بنده هاش جدا کرده

خیلی سخته که با آب خوردن بخوای بغضتو پایین ببری

خیلی سخته بفهمی کسی  که میگفت  دوستت داره عاشقیش دروغ باشه

این دنیا که من میبینم همه چی سخته حتی مردن حتی زنده بودن

من همان قاب تهی خسته.....

من همان قاب تهی خسته و بی تصویرم که برای تو و تصویر دلت میمیرم...
دوست دارم بمیرم و سیاه پوشت کنم نه آنکه بمونم و فراموشت کنم...

می توانستی مرا محکم در آغوشت کشی

می توانستی مرا محکم در آغوشت کشی

می توانستی مرا همبستر ِ گلها کنی می توانستی برایم عشق را معنا کنی می توانستی مرا خالی کنی از هرچه هست
سینه ام را پاره و ُ خود را درونم جا کنی می توانستی مرا مُحکم در آغوشت کشی
تا نلرزد بازوان ِ نازکم از رفتنت
می توانستم بمیرم در دل ِشبهای تو با دودست عاشقت دفنم کنی زیرِ تنت
می توانستم به شوق دیدن چشمان تو محو مانم با دو چشم ِغرق ِ خواب
نیمه شب بالا سرت حسرت کشم صبح دم گویم به تو با آب و تاب


آینه دیگر مرا گویی ز خاطر برده است می توانستی به یادش آوری من کیستم می توانستی بگویی این همان دیوانه است زل زده بر تو چو من دیگر کنارش نیستم
می توانستم بگویم مُحکمم فکرم نباش
می توانستی نبینی لرزش ِپاهای من می توانستی بمانی تا ابد در خاطرم تا نریزد از خیال رفتنت دنیای من می توانستی بگویی بامنی تا مردنم
تا بخوابم در کنارت بی خیال از روز بعد می توانستی مرا محکم در آغوشت کشی
نا نلرزد سینه ام شبها دگر از ترس رعد

 

شعر از صنم میرزازاده نافع