بودا به دهی سفر کرد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد . کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانهی او نروید». بودا به کدخدا گفت : «یکی از دستانت را به من بده» کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت. آنگاه بودا گفت : «حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: «هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند».
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند. بنابراین مردان و پولهایشان است که از این زن، زنی هرزه ساختهاند».
سلام
خواهش میکنم :)
مطمئن باش خدا تنهات نذاشته :-/ خدا هیچ وقت بندشو تنها نمیذاره مگه اینکه خوده اون بنده نخواد ... :*
دوباره این داستانتو خوندم ... خیلی قشنگ بود ... با اجازه برش میدارم تو وبلاگم بذارم بعدا با ذکر منبع !
اشکال نداره عزیزم. این مطلب برام ایمیل شده بود. من هم مبعش رو نمیدونم.